رقص تاب واره ی برگ
بر بستر بادي كه
سراسیمه
در گريز است
بر بستر بادي كه
سراسیمه
در گريز است
نانوشته ی زمان
پايان راه را
بر رنگ پريده گی خزان
نقش می زند
لبريز مي گريزم
به سان بي برگي شاخه ای
که در خود می شکند
تا حضورش را
معنا سازد
لبريزترحتا
با خفت تسکینی که
رهایی را
در بازی تقدیر
می بازد
انتخابي در ميان نيست !
ماندن ، رفتن ، گريختن
و سرانجام راه را
به ناچار پذيرفتن
آنگاه كه آونگ وار
بر چوبه عبرت
عقوبت فريب را
به تصوير مي كشد
ارسلان
( تهران )
05/03/84
05/03/84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر