من از خزان میآیم
از روحِ کهربایی پاییز
در آستانه ی فصلی سپید
از کوچِ سوگ وارِ پرستوها
در خش خشِ خشکِ برگ
بر سنگفرشِ کوچه
من از خزان میآیم
از شُرشُرِ ناودانِ قدیمی
با ضرباهنگ قطرههایِ بیرحم
در تکرارِ سقوط از طبلههایِ سقف
از زوزه ی طوفانیِ باد
در گذار از درزِ دندان نمایِ پنجره
دلمشغولیِ تدارکِ تن پوشی گرم
و گریز از کرختیِ شبانگاهی
من از بهار میگویم
از سرزمینِ سخاوتِ آب و سبزینه
احساسِ نمناکِ روئیدنِ برگ
و غوغایِ جفتگیریِ شکوفهها
در هوایِ بارانی ِشب
من از بهار میگویم
از باورِ شکفتنِ یاس و ارغوان
و زلالیِ جویبارانی که
بی هوا
مرا با خود میبرد
من از خزان میآیم و از تو میگویم
از انعکاسِ تصویرِ شکسته ای که
با رویایِ دیگر باره یِ بهار
برگریز را به تماشا نشسته است
ارسلان
تهران-09/02/85
۲ نظر:
خیلی زیبا بود.
من از خزان می آیم ...
ali bood
ارسال یک نظر