نازنین رخ بگشا ، آئینه بی تاب شب است
مرهمی بر دل ما ، مـهر تو را در طلـب است
نقشی از باده نما ، جام تهی در گرو است
شوکران در کف ما ، شهد لبش چون رطب است
رشتهای تا به کجا ، میکشدم هر شب و روز
رهروم راهـنما ، خط نگه بر دو لب است
شوق جان چون به جفا ، رخصت دیدارش نیست
فرصتی بهر خدا ، هــمدم دل بولهب است
گر سیه چشم تو را ، دیده به اغماض آورد
لعل جـان گشته فنا خسته زطغیان تب است
آتشی کرده به پا ، در دل آواره کنون
مرغی از بنـد رها، این قفسش بی سبب است
شرح این شور و نوا ، بغض فرو خفته ز درد
خصم جانم به قضـا ، محتسبم در طرب است
ارسلان
تهران
1383/10/7
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر