بهار با تو میروئید
بهار درتو میشکفت
بهار با تو میخندید
بهار درتو میشکفت
بهار با تو میخندید
بهار
سخاوتِ باران است و
تشنگیِ کویری زمین
ورویشِ آلالههایِ وحشی
بر خاکی که
خاطرهی چشمانِ خیست را
تکرار میکند
بهار با تو می رسید
از قله های بلندِ شهر
بر سفره ی هفت سینی
به رنگ عشق
وجایِ خالیِ روبانِ سرخی که
سبزیِ جوانهها را
لمس میکرد
کلامت
نا گفته های سنگ نبشتهای است
که گلو را
میفشارد
چه غریبانه
آوازت
در باد گریخت
با عبورِ ابری که
هنوز
قصه هایِ سپیدِ کودکیم را
خواب میبینند
شکوفههایِ درختانِ باغچه
در انتظارِ لمسِ دستانت
سرک میکشند
و چشمانِ خیس
در لابلایِ گلهایِ ریزِ چهارقدِ قدیمی
نگاهت را میجوید
بر سجادهای که هنوز
نمازت را
پیش از سپیده دم میخواند
چه دشوار است
باورِ کوچِ پرستوها
و چه آسان
درکِ کبوتری که
بر خاک
غریبانه
پرپر می زند
بر خاک
غریبانه
پرپر می زند
بهار از تو میگوید
بهار بی تو میمیرد
بهار با تو میروید...
ارسلان- تهران
1388/1/9
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر