اشک میبارد و دل خسته ز طوفانِ غم است
بیگنه ، نیــم شــبم در طلبِ صبحدم است
نالهها در شبِ عزلت به کجا باید برد
قصه ی غصه ی یار از چه سبب بیش و کم است
کوس رسوائیِ ما شهره ی آفاق شده است
بر لبم مـــهر و ز خــــونِ قدحم در قلم است
آن پری روی که یاد از دل ما میطلبد
دل کجا بـرد؟ کزو خلوت من بی صنم است
طالب خاکم و از خاک نه پرهیزی هست
حیرتـا ، آب وگلی در طلــبِ جــامِ جـم است
مستی و بی خبری شیوه ی عیاری نیست
می فرود آر که جـان بسته ی یک آه و دم است
نازنین شکوه ز عشاق نباید فرمود
عشق و حسرت سخنی کهنه واز یک رقم است
روحِ قدسی مگرم ، همتی از نور دعا
به نـوایِ دلِ من ، سروِ سهــی باز خـــم است
ارسلان - تهران
1382/9/5
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر