ابرکی تنها
تمامی هستی خویش را
بی بهار می گرید
تمامی هستی خویش را
بی بهار می گرید
چشمان خیس پرنده ای سرگردان
در جستجوی آشیان فرو ریخته می چرخد
و جسم نیمه جان ماهی کوچکی
در کنار تا لاب
خاک نم زده را
احساس میکند
احساس میکند
مردی
گم شده در خاطرات
لحظه ها را
با سو سوی ستاره ای
گم شده در خاطرات
لحظه ها را
با سو سوی ستاره ای
رقم می زند
۸۵/۴/۱۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر