گیسوانِ ابری عبوس
گرده ی سنگیِ کوه را
تازیانه می کشد
در مه گرفتگیِ دشت
لایه هایِ تاریکی را
فشرده تر میسازد
تردید مکن لحظه ها را
بهاری در راه نیست
برگ ریزی مگر
تا آشیان پرنده راسرنگون کند
در باد سخن مگو
نجوایت را
مرغی مهاجر
در گذر از فراز تاک خمیده بر خاک
تا سرزمینی ناآشنا
خواهد برد
گریه را
در پشت پلکها
پنهان کن
شاید جویباری
چکیدن تلخ آن را
تا سالها
از خاطر نبرد
از آفتاب سراغی مگیر
تنها انعکاسِ هولناکِ آذرخش
بز تیغه یِ قداره هاست
تا سایه های مومیائی را
زنده سازد
در حستجوی کدام شعله ی ناپیدا
کلون هر دروازه را
در دستانت می فشاری
هنگامی که هر گذرگاه
کمینی است تا تو را
در بطن ننگین خویش ببلعد
اینجا خانه ی من است
سرزمینی به وسعتِ چشم اندازِ دریچه ای
که گرمایِ دستانِ تو رادر خاطر خویش
به یادگار دار د
اینجا خانه من است
ایستاده بر خاک و خاکستر
و نگاهی که
تو را
تا ویرانی دلتنگیمی جوید
ارسلان
تهران
1386/5/22
۲ نظر:
Ziba budo delneshin,
extraordinary impressive !!!
enghdar ehsasesho tosifesh amigho real bud ke chand bar ke khundamesh vaghti be akharesh miresidam, khodam bishtar tu dreamo movsuf mididam ta dar hale khundan.
در حستجوی کدام شعله ناپیدا
کلون سنگین هر دروازه را
در دستانت میفشاری
هنگامی که هر گذرگاه
کمینی است تا تو را
در بطن ننگین خویش ببلعد
این شعر واقعا زیباست
بند اول تفسیری غیر عادی از باران است که فضای شعرتان را مجسم میکند
در میانه شعرتان امید را با سرگردانی درهم آمیخته اید که با فشردن کلون سنگین هر دروازه از آن نام برده اید
واقعا زیبا بود
ارسال یک نظر